کد مطلب:229907 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:297

وصف نشدنی - مثل همیشه
مثل شبهای معمول، خودش را به حرم رسانید تا نماز مغرب و عشاء را در جوار مرقد مطهر آقا علی بن موسی الرضا (ع) به جماعت بخواند. صحن، زیاد شلوغ نبود و براحتی می توانست در محل موردنظرش بنشیند. فرشها پهن شده بود؛ صحن، حال و هوای مطلوبی داشت. زائرین در انتظار نماز، به صورت پراكنده روی فرشها نشسته بودند. بعضی نماز و بعضی قرآن تلاوت می كردند، بعضی زیارت نامه می خواندند و بعضی



[ صفحه 82]



هم با چشمهایی مشتاق و نیازمند، كبوتران حرم را دنبال می كردند.

هوا گرم بود و برای آن كه بتواند براحتی به آب دسترسی داشته باشد، سعی كرد در جایی بنشیند كه به حوض، نزدیك باشد. هوا خاكستری رنگ شده بود و كم كم از روشنایی آن كاسته می شد. چراغهای فراز گنبدها و مناره ها روشن شده بود.

تسبیحش را درآورد؛ عادت داشت، نزدیك اذان كه می شد وضو می گرفت و روبه روی قبله، آماده ی نماز می نشست و یك دور تسبیح «امن یجیب المضطر...» می خواند.

نورافكن ها روشن شده بود. صحن كم كم داشت مملو از زائرینی می شد كه منتظر نماز در صفها نشسته بودند. پسركی ده دوازده ساله، از بین صفهای نماز جماعت عبور می كرد و با صدای مخصوصی، طوری كه جلب توجه می نمود، فریاد می زد: ارتباط با خدا! دعای كمیل! دعای ندبه! زیارت عاشورا! زیارت امام رضا (ع)! و مردم را دعوت به خرید ادعیه ی مباركی كه در دست داشت، می كرد!

چند نفر آن طرفتر، بچه ای ده دوازده ساله كه عقب ماندگی ذهنی داشت، بین مادر و خواهرش، لمیده بود و خواهر او با پیاله ای از پیاله های



[ صفحه 83]



آب حرم، به دهانش آب می ریخت.

در صف پشت سر او، پیرزنی در حالی كه روی یك صندلی تاشو، در صف نماز نشسته بود، برای زائرین دیگر در خصوص چگونگی از كار افتادن پاهایش سخن می گفت و آن طرفتر، دختر بچه ای چهار پنج ساله، در حالی كه یك چادری سفید با گلهای ریز و زیبا به سر كرده بود، نماز می خواند! چند كودك خردسال در حالی كه پارچه های شلوارشان را بالا زده بودند، داخل پاشویه های حوض، آب بازی می كردند، بعضی هم كنار مادرشان نشسته بودند. دختربچه ای سه چهار ساله، در حالی كه به لبهای مادرش خیره شده بود، طوری به زیارت نامه ی امام رضا (ع) گوش سپرده بود كه گویا دارد شیرین ترین قصه ی دنیا را گوش می دهد!

به دختربچه ای كه نماز می خواند نگاه كرد. با تعجب، دختربچه ای دیگر را دید كه لباسهایی مشابه با لباسهای او را پوشیده بود و به همان ترتیب نماز می خواند! آن دو دوقلو بودند! صدایشان كمی بلند بود. آنها آن قدر زیبا به نماز ایستاده بودند كه توجه منتظرین اقامه ی نماز جماعت را به خود جلب كرده بودند.

درست، كنار او، خانم زائری، با بچه ی شش ماهه اش، در صف نماز



[ صفحه 84]



نشسته و نگران بود كه مبادا بچه ی او به هنگام نماز، ناآرامی كند و او نتواند به فیض نماز جماعت - آن هم در كنار مرقد مطهر آقا! - نایل شود. پخش تلاوت قرآن از بلندگوها، نوید نزدیك شدن به هنگام اذان مغرب را می داد. در صف نماز حرم مطهر و حال و هوای معنوی آن، خود را یكی از خوشبخت ترین مخلوق خداوند، حس می كرد!

دانه های تسبیح او كه زیر نورافكنهای حرم، درخشش خاصی یافته بود، به دانه های آخر می رسید! همیشه طبق عادت، با نیت «قربة الی الله» وضو می گرفت و با وضو بود. ولی ناگهان به داشتن وضو شك كرد! بی هیچ درنگی و با ترس از نرسیدن به نماز جماعت، تسبیحش را در جانماز گذاشت و بسرعت جهت تجدید وضو، صف نماز را ترك كرد. روبه روی یكی از شیرهای آب و فواره ای كه درست وسط حوض، قرار داشت و انسان را به وجد می آورد، ایستاد؛ نور چراغهای تعبیه شده در زیر فواره ها، خیره كننده بود! در فضای صحن، صدای آرامبخش و روح افزای اذان، طنین انداز شد.

وضو گرفت؛ سریع برگشت؛ چادرش را جمع وجور نمود؛ آستینهایش را در زیر چادر، پایین كشید، مقنعه اش را درست كرد و بند ساعتش را



[ صفحه 85]



بست؛ چادرش را از روی پنجه ی پاهایش كنار زد؛ می خواست جورابهایش را بپوشد؛ دستش را در جیب مانتویش فرو برد، ولی اثری از جورابها نیافت!

با وجود این كه بندرت اتفاق می افتاد، لباسهایش نو باشد ولی از بچگی عادت كرده بود لباسهای جدیدش را ابتدا در حرم مطهر بپوشد! اعتقاد داشت در این صورت لباسها برایش، خیر و بركت به همراه خواهد آورد. آن روز كفشهایش جدید بود. یك جفت صندل مشكی ورنی تابستانی، كه جورابهای كلفتش مانع از این می شد كه صندلها، جلب توجه كند، به پا داشت. ولی این كفشها، بدون جوراب، حالتی ناخوشایند می یافت. همان لحظه ای كه برای گرفتن وضو، جورابهایش را درآورد با وجود این كه در صحن فقط خانمها حضور داشتند، احساس ناخوشایندی به او دست داد! این احساس باعث شد كه چادرش را روی پاهایش بیندازد، طوری كه كفشهایش دیده نمی شد. نمی دانست چه باید بكند؟

مكبر مردم را دعوت به اقامه ی نماز می كرد؛ مادر بچه ی شش ماهه، بچه اش را از آغوش جدا كرد، او را در كنار خود قرار داد و به نماز ایستاد. او هم



[ صفحه 86]



باجبار چادرش را روی پاهایش انداخت و آماده ی نماز شد.

در پی یافتن راه چاره بود؛ با خود اندیشید كه اگر از حرم خارج شود می تواند از دست فروشیهایی كه آنجا جوراب می فروشند، جوراب تهیه كند ولی خارج شدن از حرم به این صورت، برایش مشكل می نمود! به هر ترتیبی كه بود موضوع را از ذهنش خارج كرد و سعی نمود با حضور قلب، نماز را به امام جماعت اقتدا كند!

امام جماعت، نماز مغرب را سلام داد. همیشه در پایان نماز خدا را شكر می كرد و در حالی كه او را مخاطب قرار می داد، می گفت: «خدایا تو را شكر كه نماز را بهترین راه ارتباط بین خودت و ثروتمند، فقیر، كارگر، كارمند و... قرار دادی!». این به نظرش یكی از بزرگترین نعمتهای خداوند بود. سر به سجده گذاشت و با تواضع گفت: «الهی و ربی من لی غیرك». روی دو زانویش نشست؛ پس از اندكی دوباره به یاد جورابهایش افتاد!

مسیری را كه برای گرفتن وضو طی كرده بود، با چشمهایش دنبال كرد ولی اثری از آنها نیافت.

خانمی در حالی كه از زیر چادرش صدای خش خش پلاستیكی، شنیده می شد، از بین صفها می گذشت و همین كه فضای كمی بین



[ صفحه 87]



نمازگزاران، پیدا می كرد از آنها می خواست جایی هم به او بدهند تا به نماز بایستد. او مدام تكرار می كرد: «الان نماز عشاء شروع می شه، اگه كمی جمع تر بشینین، منم جا می شم!»

نیم خیز شد؛ رو به مادری كه با بچه ی شش ماهه ی خود مشغول بود كرد و از او خواست، جمع تر بنشیند؛ خودش را هم كمی از روی قالی به طرف زمین كشید و در حالی كه آن خانم را مخاطب قرار می داد، فضای به وجود آمده را به او نشان داد و گفت: «خانوم! اینجا، جا میشین! بفرمایین!».

خانمی كه به دنبال محلی برای ایستادن به نماز می گشت، از خدا خواسته، سریع خودش را به او رسانید و در حالی كه چند بار از او تشكر كرد، بزحمت خودش را بین آن دو جا داد و نشست. او به محض این كه آرام گرفت، گفت: «خانوم! من بیرون صحن، جوراب می فروشم! نگا كنین، همه نوعش رو دارم، دخترونه! پسرونه! زنونه! مردونه! از این راه خرج خودم و پنج تا بچه مو درمی یارم! جورابای خوبیه! شما نمی خرین!؟» و اضافه كرد: «قیمتش، سه جفت، دویست تومنه! ولی شما چار جفت دویست تومن بدین!»



[ صفحه 88]



گویا دنیا را به او داده بودند! در حالی كه جورابها را نظاره می كرد، دست در جیبش نمود، یك دویست تومانی درآورد و به دست جوراب فروش داد! و یك جفت جوراب از دست او گرفت! چادرش را كنار زد و زیر نگاه تعجب آور جوراب فروش، جورابها را پوشید!

مكبر نمازگزاران را به اقامه ی نماز عشاء فرامی خواند. همه ایستادند! بچه ی شش ماهه، در حالی كه چراغهای صحن، حسابی مشغولش كرده بود، در مقابل آنها دست و پا می زد و شادمانه می خندید! بچه ای كه عقب ماندگی ذهنی داشت، طوری جذب فواره ها شده بود كه گویا شیرین ترین رؤیایش به حقیقت پیوسته است! بچه های دوقلوی محجب، دوشادوش نمازگزاران دیگر و بسیار معصومانه و مؤقر به نماز ایستادند! او هم، همانند دیگران در حالی كه قطراتی از اشك بر گونه هایش چكیده بود، به نماز ایستاد!

نورافكنهای صحن، فضا را مثل روز روشن كرده بود! بچه ها سروصدا می كردند! بلندگوها، تلاوت سوره ی حمد امام جماعت را با قدرت هر چه تمامتر، به گوش نمازگزاران می رساندند، حریم مقدس بارگاه ملكوتی حضرت ثامن الائمه (ع) مثل همیشه، شور و حالی وصف نشدنی داشت!